معترفم که زندگی محدودی دارم.
یا به مرد و حواشیش فکر میکنم و مینویسم.
یا به دنبال کار مشغول نوشتنم و البته که نهایتا شکست میخورم.
یا هوای سفر توی سرم ورم میکند و باز هم مینویسم!
از این سه حالت لعنتی سالهاست خارج نشدم.
از تصور آنقدیم فرور توی مزرعهی ذرتش آبجو بدست غروب را تماشا کردن دست نکشیدم.
پیش روم دو راه مانده، آخرین سنگم را توی چاه همشهری بیندازم و ایمیل تهدید آمیز را بفرستم.
دو صبر کنم عین.ح ریرا وار به خانه برگردد و برای روزنامهی ایران لینک موثقم شود.
حالم از این کلافگی هیستریک مطبوعاتی که هرازگاهی عود میکند، بهم میخورد.